خانواده،کنکور،دختر

ساخت وبلاگ



وقتی پای صحبتهای دانش آموز می نشینی بعد از ناسزا گفتن ب معلم و مباحث درسی و عزاداری برای امتحاناتی ک انتقام هستند و ب دنبالش طرح این سوال ک خواندن ماتریس و تابع و... ب چه درد زندگی ما می‌خورد؟آه عمیقی خواهد کشید و درد اصلی اش را که چونان مار بر قلبش چنبره زده و هرگاه یادش می افتد نیش زهرآگینی بر قلب رنجور و انتقام دیده اش می زند،را ب یاد می آورد و هنگام توضیح اش کلمات را چنان قلوه سنگ ب زور از میان بغض اش بیرون می کشد و ب سختی ادا می کند.براستی،اگر این درد مهلک و جمله ی «امان از مادر و پدر»نبود،دانش آموزان چه موضوعی برای شروع صحبت داشتند؟

هنگامی که یکی از دانش آموزان غیور این جمله را ب زبان می آورد،دیگران یقه می درانند و گریبان چاک می کنند و فریاد و فغان بر می آورند ک:آره،آره،دقیقا! و هرکدام از شکنجه های دهشتناک و خط و نشان های کشیده شده توسط خانواده،خاطره ای می گوید و دیگران بیگ لایک می کنند :)

از اینکه وقتی خانواده ب مهمانی می روند و این بزرگوار ب جای درس خواندن فرصت را مغتنم شمرده و رمان دانلود شده را میخواند تا بفهمد بالاخره افشین و زیبا باهم ازدواج کردند یا غلام مانع شد؟اما وقتی پدرش بر می گردد،پرش جان سخت 4 از تخت ب پشت میز هم کارساز نیست و ازداغ بودن تبلت،پدرش ب جنایت فرزندش پی می برد!و دیگری از مصیبت بزرگی پرده بر می دارد ک سه روز است وای فایشان قطع است ب خاطر امتحانات وووو...

اما درمیان این همه ناله و شیون و غر ، من این ایراد گرفتن ها،این محرومیت ها،این غر زدن های خانه را خیلی دوست دارم!

وقتی در سکوت دلهره آوری گرم درس هستم،ناگاه پدر بالای سرم ظاهر می شود و با صدایی شیطنت آمیز میگوید:حاشیه!حاشیه!و من ک تازه متوجه حضورش شدم،از جا می پرم و از ترس داد می زنم:کو؟کو حاشیه بابا! آقای پدر از خنده چشمانش ریز می شود و شعر سعدی از میان قهقهه اش ب گوش میرسد: ب راه بادیه رفتن به از نشستن باطل!عب نداره!و میوه ی سامورایی خرد شده را جلوی ام می گذارد و من هم باز یادآور می شوم ک درس میخواندم و کتابها را مانند مدرک بی گناهی بهشان نشان میدهم. وقتی در را می بندد یاد آوری عکس العمل ضایع ام،روده برم می کند و بین خیال ها و خنده ها تکه های درشت میوه را در دهانم می چپانم! میوه هایی ک تمام خستگی را از تن می برند.

یا وقتی بعد از ساعتها درس خواندن در اتاق،با چشمانی قرمز ،پاهایی حالت گرفته ب سمت یخچال می روم و سرگرم می شوم؛پدر باز این نکته را یاد آور می شود ک:وقتم را از دست ندهم!ومن بر افروخته چشمان قرمز را نشانش می دهم و مادر را گواه می گیرم ک انقدر درس خواندم شبیه کتاب شدم!پدر سری تکان می دهد و بر موضع اش با جمله ای نرم تر پافشاری می کند!

یا ساعتهایی ک مادر اوضاع برنامه را جویا می شود و سر و ته اش را با «خوبه» بهم می آورم و او هم می گوید:عه!خوبه؟سرمانخورده؟ می خندیم و من هم از سیر تا پیاز و شلغم و کاهو را برایش شرح می دهم،ایرادات را می گوید و نکات مثبت اش را تشویق می کند.

وخیلی وقتهای دیگر...

شاید آن وقت ها عصبی شوم،اما وقتی ب آنها فکر می کنم؛قند در دلم آب می شود،ذوق می کنم،بدنم مور مور می شود،و دستها و پاهایم یخ می شوند! می روم در فکر و خیالات.قلبم می شود پر از عشق و عقلم درگیر این می شود که اینها نه غر است نه ایراد نه محرومیت،نگرانی است ک در هر سن جنسش فرق می کند!آن زمان ک یک ماهه بودم و بعد از آزمایش خونم پدرم غش کرد(وهنوز هم ک صحبتش ب میان می آید،پدر ب آن پرستار غر می زند ک چطور دلش آمد از آن دست کوچک آن همه خون بگیرد!)نگرانی آن طور بوده و حالا جنسش این طور است ک پیگیر کلاس کنکور ، معلم ، کتاب و تست باشد!

آن محبت های مادر حالا شده اند؛شب بیدار ماندن ها با چشمانی سرخ پا ب پای من تا درسم تمام شود،با اینکه می داند فردایش وقتی برای استراحت ندارد...

چه طور می توانم روی اینها اسم محرومیت و ایراد و غر بگذارم؟؟؟

وقتی ب آنها فکر می کنم؛قند در دلم آب می شود،ذوق می کنم،بدنم مور مور می شود،و دستها و پاهایم یخ می شونند. تکه ای میوه در دهانم می چپانم.شیرینی اش تمام وجودم را پر می کند...

عشق همین جاست......
ما را در سایت عشق همین جاست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9on-the-way1 بازدید : 163 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 9:04